اجازه بدهید مطلب خود را با چند مثال ساده آغاز کنم. یک فارغالتحصیل دانشگاه، با انرژی و شور وارد یک سازمان دولتی میشود. در ابتدا، برای بهبود اوضاع سازمان ایده میدهد و تلاش میکند. حتی ممکن است در روز بیش از ۵ ساعت کار مفید انجام دهد. اما وقتی ۵ سال بعد سراغ این فرد بروید به احتمال زیاد گوشهای از سازمان سر در لاک خود فرو برده و به اندازهای کار میکند که صدای رییسش درنیاید. به قول کارکنان قدیمیتر سازمان، دیگر نرمشکنی نمیکند! به نظر شما چه چیزی رفتار این فرد را عوض کرده است؟
خانوادهای را در نظر بگیرید که برای تربیت اخلاقی فرزند خود بسیار وقت گذاشته است. این خانواده سعی کرده به فرزند خود بیاموزد که دروغ نگوید، صادق باشد و بهعبارتی، خودش باشد. وقتی این فرزند وارد جامعه میشود و تعاملاتش با بخشهای مختلف جامعه افزایش مییابد به احتمال نهچندان کمی، تبدیل به فردی میشود که دروغ میگوید و تزویر میکند. چرا این اتفاق میافتد؟ آیا میتوان اینگونه برداشت کرد که ساختار جامعه، فرد را وادار میکند برای پیشبرد زندگی روزمره خود و به بنبست نرسیدن، دروغ بگوید و ظاهرسازی کند؟ شاید.
هموطنانی را در نظر بگیرید که در خیابانهای خودمان، رانندگیهای عجیب و غریب میکنند، روی زمین زباله میریزند، به حقوق هم تعدی میکنند، اما زمانی که همین افراد در فضای یک کشور توسعهیافته اروپایی قرار میگیرند، گویی به انسان دیگری تبدیل میشوند. چه تحلیلی میتوان روی این موضوع داشت؟ این فرد، همان فرد قبلی است، با همان سطح تربیت و تفکر. اما چه شده که دو رفتار کاملا متضاد، در دو موقعیت متفاوت از خود نشان میدهد؟
پاسخ هر سه مثال بالا را میتوان در “ساختار سیستم” یافت. البته مطرح کردن نقش کلیدی ساختار سیستم، نافی نقش و اراده افراد در انجام یک رفتار نیست، اما باید پذیرفت اکثریت جامعه بهشدت تحت تاثیر ساختار سیستمهای اطراف خود هستند.
پیترسنگه، در کتاب پنجمین فرمان آورده است:
“نگرش سیستمی به ما میگوید که برای فهمیدن مشکلات اساسی، لازم است به مسائلی فراتر از اشتباهات فردی و بخت و اقبال نامساعد بپردازیم. باید از وقایع و شخصیتها بالاتر برویم. باید به عمق ساختاری پی ببریم که رفتار و اعمال افراد را شکل میدهد. نگرش ژرف و متفاوت این است که پی ببریم چگونه سیستم، خود به وجود آورنده رفتار خود است”.